کوته انديشي که طاعات ريايي کرده است
خويش را محروم از مزد خدايي کرده است
دست خشک آسمان، خورشيد عالمتاب را
کاسه دريوزه شبنم گدايي کرده است
نيست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان
استخوان را در تن من موميايي کرده است
با هوسناکي نگردد جمع حسن عاقبت
از هدف قطع نظر تير هوايي کرده است
سينه اش مجمر شده است از تير باران چون هدف
هر که از گردن فرازي خودنمايي کرده است
با گرفتاري قناعت کن که در اين دامگاه
بند ما را سخت، انداز رهايي کرده است
تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را
بوسه اش خون در جگر از بد ادايي کرده است
گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه اي
تا ز رخسار که گل شبنم ربايي کرده است؟
نيستم نوميد از بي دست و پايي تا صدف
قطره ها را گوهر از بي دست و پايي کرده است
همچو بار طرح بر دوشم گراني مي کند
تا سرم از پاي خم صائب جدايي کرده است