خضر را گر سبز آب زندگاني کرده است
عالمي را زنده دل آن يار جاني کرده است
از خس و خار تمنا جلوه آن گلعذار
سينه ها را پاک از آتش عناني کرده است
در جواب غير از دستش نمي افتد قلم
آن که ياد ما به پيغام زباني کرده است
در کهنسالي ز نسيان شکوه کافر نعمتي است
تلخ، پيري را به من ياد جواني کرده است
جز گرفتاري سخنسازي ندارد حاصلي
طوطيان را در قفس شيرين زباني کرده است
صبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودان
شمع، کوته عمر خود ز آتش زباني کرده است
گريه تلخ است چون گل حاصلش از زندگي
عمر خود هر کس که صرف شادماني کرده است
رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه
در حيات آن کس که بر دلها گراني کرده است
نيست ممکن صائب از خلوت قدم بيرون نهد
هر که تسخير پريزاد معاني کرده است