خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رويي بر من آتش را گلستان کرده است
جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نيست
خامشي بسيار ازين سي پاره قرآن کرده است
لنگر تسليم پيدا کن که بحر حق شناس
بارها موج خطر را مد احسان کرده است
جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است
خنده ها بر تيغ اين زخم نمايان کرده است
فکر آب و دانه من بي تردد مي کند
آن که زير بال را بر من گلستان کرده است
سنبل فردوس در چشمش بود موي زياد
خواب هر کس را خيال او پريشان کرده است
بر خط تسليم سر نه، کاين ره تاريک را
نقش پاي گرم رفتاران چراغان کرده است
نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزيزان بر من آسان کرده است
حرف سخت عاقلان ديوانه را بر هم شکست
تا کجا پهلو تهي از سنگ طفلان کرده است؟
گردد از دست نوازش پايه معني بلند
مور را شيرين سخن دست سليمان کرده است
پاکي دامان مريم شهپر عيسي شده است
همدم خورشيد، شبنم را گلستان کرده است
کعبه را چون محمل ليلي مکرر شوق او
همسفر با گردباد برق جولان کرده است
پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است
پيش آن چشم سيه دل مي گذارد پشت دست
گر چه خط بسيار ازين کافر مسلمان کرده است
ديده قربانيان چشم سخنگو گشته است
بس که مردم را تماشاي تو حيران کرده است
گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش
دامن پاکي که يوسف را به زندان کرده است