آن که بزم غير را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پريشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستي تکيه بر زانوي بلبل کرده است
اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف يک گل کرده است
جوهر ما از پريشاني نمي آيد به چشم
از نظر اين چشمه را پوشيده سنبل کرده است
سرکشي مگذار از سر تا نگردي پايمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نيست پرواي ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تيغ تغافل کرده است
صائب از افتادگي مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسير تنزل کرده است