نه همين آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستي دارد که دنيا را فرامش کرده است
آنچنان کز نقشها آيينه باشد بي خبر
ديده حيران تماشا را فرامش کرده است
ياد دريا تازه دارد قطره را هر جا که هست
قطره پندارد که دريا را فرامش کرده است
در حريم سينه من با خيال يار، دل
حالتي دارد که دنيا را فرامش کرده است
هر کسي گويند دارد نوبتي در آسيا
آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟
طوطي ما بس که مشغول تماشاي خودست
صائب آن آيينه سيما را فرامش کرده است