از ته دل هر که روي خود به دنيا کرده است
پشت از کوتاه بيني ها به عقبي کرده است
رزق ما بي دست و پايان بي طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزي را مهيا کرده است
مي خلد چون خار در چشمش تماشاي بهشت
هر که سير گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سويدا کرده است
از رميدنها خيال چشم آن وحشي غزال
سينه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ريشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بي زبان احوال ما را مي تواند عرض کرد
بي سخن چشم ترا آن کس که گويا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کيفيت بود
آن که زهر چشم او کار مسيحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمين هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زليخا پيرهن تنها به بدنامي دريد
عشق صائب پر ازين مستور رسوا کرده است