دست ما در بند چين آستين افتاده است
ورنه آن زلف از رسايي بر زمين افتاده است
تکمه پيراهن خورشيد تابان مي شود
همچو شبنم چشم هر کس پاک بين افتاده است
مي زند بر آتش لب تشنگان آب حيات
گر چه در ظاهر عقيقش آتشين افتاده است
در گرانجاني گناهي نيست درد و داغ را
گوشه ويرانه من دلنشين افتاده است
عقده آن زلف مي خواهد دل مشکل پسند
ورنه چندين نافه در صحراي چين افتاده است
مي شمارد صورت چين را کم از موج سراب
ديده هر کس بر آن چين جبين افتاده است
دستگاه حسن او دارد مرا بي دست و پا
رعشه از خرمن به دست خوشه چين افتاده است
از دل آتش زير پا دارد سويدا چون سپند
بس که خال دلربايش دلنشين افتاده است
چون نگين دان نگين افتاده مي آيد به چشم
تا ز چشمم اشک لعلي بر زمين افتاده است
نيست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ
نقش ما چپ از ازل با اين نگين افتاده است
مي توان خواند از جبين خاک احوال مرا
بس که پيش يار حرفم بر زمين افتاده است
سحر را در طبع آن جادوزبان تأثير نيست
ورنه صائب کلک ما سحرآفرين افتاده است