سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است
گل چو تقويم کهن از اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي
ميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
در چنين وقتي که شاخ خشک ما در آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
نااميدي مي کند خون گريه بر احوال من
کشت اميدم ز چشم نوبهار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوري نرفت
اين کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟
(آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دميد
کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است)
شکر گردون ستمگر مي کند هر صبح و شام
کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است