لعل نسبت با لب ياقوت او بيجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سينه پر داغ اوست
آن که ما ديوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چيدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دليل و رهنما چون عقل نيست
خضر در قطع بيابان بي نياز از جاده است
مي کند در خانه خود سير صحراي بهشت
سينه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانيد از دنيا رهزن روي خويش
بي تردد پشت بر ديوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روي آب زندگي
هر سري کز سايه بال هما آزاده است
سردي دوران به ما دست و دلي نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بي طالع ما در بساط آسمان
خال موزوني است بر رخسار زشت افتاده است
سينه ما صائب از خود مي دهد بيرون گهر
پيش نيسان اين صدف هرگز دهن نگشاده است