بي تزلزل نيست هرکس چون علم استاده است
عشرت روي زمين از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در يک دم سراب
حسن محجوب تو چون آيينه را رو داده است؟
با تهيدستان ندارد سختي ايام کار
سرو بي حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پاي موران بند بر آيينه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سينه ما ساده است
گر چه مي دانند دامان وسايل زاهدان
بيش عارف پرده بيگانگي سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله اين ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بي برگ و نوا
برگ عيش قانعان در برگريز آماده است