جويبار شيشه با درياي خم پيوسته است
کشتي مي را چرا ساقي به خشکي بسته است؟
مشکل است از روي آتشناک دل برداشتن
ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است
از نظر غايب نمي گردد به دوري چهره اش
ديده آيينه را نقشي چنين ننشسته است
داغ دارد زلف عنبرفام را از پيچ و تاب
رشته جان تا به آن موي کمر پيوسته است
چون در آيينه، روي سخت اين آهن دلان
مي نمايد باز در ظاهر، وليکن بسته است
از پريشاني دل صد پاره را شيرازه کن
تار و پود جسم تا از يکدگر نگسسته است
بي سخن روشندلان بهتر به مضمون مي رسند
نامه وا کرده اينجا نامه سربسته است
از فشار قبر گردد استخوانش توتيا
هر که صائب خويش را در زندگي نشکسته است