زلف گرد عارض او رشته گلدسته است
کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پيوسته است
خوي عالمسوز او بي زينهار افتاده است
ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است
سبزه خوابيده باشد با قد رعناي او
سرو اگر در پيش قمري مصرع برجسته است
سالها شد پشت بر ديوار حيرت داده ايم
ديده آيينه را نقشي چنين ننشسته است
بلبلان در بيضه با گل زير يک پيراهنند
غم ز دوري نيست چون دلها به هم پيوسته است
در لباس تلخ دارد جا ز بيم چشم شور
ورنه طوطي در شکر پنهان چو مغز پسته است
چون در آيينه، روي سخت اين آهن دلان
مي نمايد باز در ظاهر، وليکن بسته است
نگسلد چون موج صائب رشته اميد ما
جويبار ما به درياي کرم پيوسته است