تا ز رخ زلف آن بهشتي روي دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومين حريف پنجه خورشيد نيست
عقل بيجا پنجه با عشق غيور انداخته است
مي برد خواهي نخواهي دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غيرت بر اندام بلور انداخته است
در حريم عشق، خواهش نااميدي بردهد
زان تجلي پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزديک است اگر بر گرد دل گردد کسي
دوربيني ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خويش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تيره بختي هاي ما از پستي اقبال نيست
از بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همين در شهر اصفاهان قيامت مي کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است