کوه را پاي ادب در دامن تمکين ازوست
پله ناز بتان سنگدل سنگين ازوست
گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حياست
در دل درياي تلخ آب گهر شيرين ازوست
با دل مجروح ما حاشا که کوتاهي کند
آن که خون در ناف آهوي ختا مشکين ازوست
تا چه خواهد کرد يارب با دل بي تاب ما
برق جولاني که کوه طور بي تمکين ازوست
نيست غافل آفتاب از حال دورافتادگان
ذره را شمع تجلي بر سر بالين ازوست
دامن پاکي که خونم را نمي گيرد به خود
دستها چون پنجه مرجان به خون رنگين ازوست
در حريمش دولت بيدار، خواب آلوده اي است
آن که خواب غفلت ما اين چنين سنگين ازوست
آن که مي دارد زبان گندمين از ما دريغ
تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروين ازوست
آتشين رويي که شمع محفل ما گشته است
خار مژگان مهر عالمتاب را زرين ازوست
نيست صائب غير کوه غم، که بادا پايدار
آن که گاهي اين دل بي تاب را تسکين ازوست