زلف شب عنبر فشان از نکهت گيسوي اوست
عطسه بي اختيار صبحدم از بوي اوست
مي شمارد آسمان را سبزه خوابيده اي
ديده هر کس که محو قامت دلجوي اوست
آن که مي سوزد فروغش خواب را در چشم من
آسمان يک شعله نيلوفري از روي اوست
بوي پيراهن گريبان چاک مي آيد به مصر
مي توان دانست کز ديوانگان بوي اوست
يک سر ناخن ندارد عقل اينجا اختيار
عقده دل را گشاد از جنبش ابروي اوست
خانه دل را خيال يار مي روبد ز غير
آه دردآلود من آثار رفت و روي اوست
شيوه هاي حسن او صائب نيايد در شمار
دلبري يک چشمه کار از نرگس جادوي اوست