آفتاب آتشين رخسار، داغ حسن اوست
شمع يک پروانه پاي چراغ حسن اوست
داروي بيهوشي ارباب بينش گشته است
گر چه خط عنبرين درد اياغ حسن اوست
گر چه از خط آفتابش روي در زردي گذاشت
همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست
هيچ پروايي ندارد از نسيم آه سرد
روغن خورشيد گويا در چراغ حسن اوست
آن که مژگانش ترازو مي شد از دل خلق را
اين زمان خار سر ديوار باغ حسن اوست
همچو صائب بلبلي کز نغمه اش خون مي چکد
روزگاري شد که در بيرون باغ حسن اوست