نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست
کيست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست
آفتابي را که شد چشم تر من پرده دار
صبح محشر سينه چاک خنجر مژگان اوست
برق جولاني که دارد در خم چوگان مرا
آسمان بي سر و پا، گويي از ميدان اوست
نيست در مغز زمين موج طراوت از محيط
اين سفال خشک، سيراب از خط ريحان اوست
آسمان چشمي که من بيمار او گرديده ام
چهره خورشيد، زرد از درد بي درمان اوست
هاله غبغب که پهلو مي زند با ماه عيد
موج دور افتاده اي از چشمه حيوان اوست
نيست کار آسمان دل را مصفا ساختن
از دل هر کس غباري خيزد، از جولان اوست
از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
کاين چنين صد مصرع برجسته در ديوان اوست
قلزم عشقي که من خاشاک او گرديده ام
چهره گردون کبود از سيلي طوفان است
آتشين رويي که نعل من ازو در آتش است
آسمان چون ديده قربانيان حيران اوست
نيست آسان در حريم وصل او ره يافتن
چرخ نيلي، يک گره از جبهه دربان اوست
عشق سلطاني است بي پروا که چندين ماه مصر
از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست
گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق
مي خورد هر کس جگر بي گفتگو مهمان اوست
نيست صائب شکوه اي از گردش دوران مرا
درد روز افزون من از حسن بي پايان اوست