افسر سر گرمي مهر از فروغ جام اوست
خرده انجم سپند روي آتش فام اوست
ذکر او دل زنده دارد چرخ مينا رنگ را
جان اين فيروزه در دست خواص نام اوست
صبح محشر انتظار جلوه او مي کشد
چشم خورشيد قيامت بر کنار بام اوست
گل عبث در دامن باد صبا آويخته است
گوش هر بي درد، کي شايسته پيغام اوست؟
روي در بيت الحرام عشق دارد آفتاب
پرنيان صبح صادق جامه احرام اوست
مردم باريک بين در وصل هجران مي کشند
مرغ زيرک گر به شاخ گل نشيند دام اوست
ابر سيرابي که بر خارا کند گوهر نثار
وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست
از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد
مي توان دانست بر و بحر بي آرام اوست
چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟
شور درياي محيط از تلخي بادام اوست