ديده هر کس که حيران است در دنبال اوست
هر که از خود مي دود بيرون به استقبال اوست
سرو سيميني کز او مجنون بياباني شده است
حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست
از کمند عشق برق و باد نتوانست جست
واي بر صيدي که اين صياد در دنبال اوست
قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است
هر کجا آهي که بيني رايت اقبال اوست
نيست ممکن دل به جا ماندن درين وحشت سرا
بيخودي تمهيد پرواز و تپيدن بال اوست
تشنه تيغ شهادت را مذاق ديگرست
ورنه آب زندگي در پرده تبخال اوست
باشد از سرگشتگي دور نشاطش برقرار
چون فلک ها مرکز پرگار هر کس خال اوست
سرنمي آيد به سامان تا ز سامان نگذرد
دل نمي گردد پريشان تا پريشان حال اوست
نيست صائب غير شهباز سبک پرواز دل
لامکان سيري که اين نه بيضه زير بال اوست