هر که چون بلبل درين گلشن اسير رنگ و بوست
از بهار زندگاني بهره او گفتگوست
گر نخواهد ميهمان دل شد آن يار عزيز
آه چندين خانه دل را چرا در رفت و روست؟
با تعلق سجده درگاه حق مقبول نيست
از دو عالم دست شستن اين عبادت را وضوست
لنگر بي تابي عاشق نمي گردد وصال
ماهي بي صبر را هر موج بال جستجوست
در بياباني که آن آهوي مشکين مي چرد
نقش پاي رهروان چون ناف آهو مشکبوست
گر به ظاهر چشم ما خشک ست چون جام تهي
گريه مستانه ما همچو مينا در گلوست
گر به گل رفته است پاي خم ز مستي باک نيست
سير و دور آسياي جام در دست سبوست
پرده پوشي دامن آلودگان را لازم است
چاک در پيراهن يوسف چه محتاج رفوست؟
مي شود بي برگ صائب زود نخل ميوه دار
سرو از بي حاصلي در چار موسم تازه روست