با حجاب جسم خاکي جان روشن دشمن است
مغز چون گرديد کامل پوست بر تن دشمن است
بر تو تلخ از تن پرستي شد ره باريک مرگ
رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است
ما درين ظلمت سرا از دل سياهي مانده ايم
ورنه هر آيينه روشن به گلخن دشمن است
روح هيهات است لنگر در تن خاکي کند
شاهباز لامکاني با نشيمن دشمن است
جان فاني جنگ دارد با زمين و آسمان
اين شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است
در نگيرد صحبت آيينه و زنگي به هم
آسمان نيلگون با جان روشن دشمن است
با تعين جنگ دارد مشرب فقر و فنا
با حباب و موج اين درياي روشن دشمن است
جوهر شمشير من بند زبان عيبجوست
خون خود را مي خورد هر کس که با من دشمن است
يوسف مصري به چاه از دامن اخوان فتاد
ايمني هر کس که مي جويد به مأمن دشمن است
آفتاب از اوج عزت مي نهد رو در زوال
ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است
از تهي چشمان حضور دل به غارت مي رود
گوشه گير عافيت با چشم روزن دشمن است
صحبت رنگين لباسان بي غمي مي آورد
بلبل درد آشناي ما به گلشن دشمن است
خود مگر از جامه فانوس، شمع آيد برون
ورنه دست بي نياز ما به دامن دشمن است
آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب
هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است