خاکساري تا دليل جان آگاه من است
مي کند هموار هر چاهي که در راه من است
مشت بر خارا زدن، بازوي خود رنجاندن است
مي کند با خويش بد هر کس که بدخواه من است
انتقام از دشمن عاجز به نيکي مي کشم
مي کنم سرسبز خاري را که در راه من است
خصم مي پيچد به خويش از بردباري هاي من
اين خروش سيل از ديوار کوتاه من است
بلبل از غيرت به خون من گواهي مي دهد
ورنه هر برگي درين گلشن هواخواه من است
دشت مجنون آهنين پايي ندارد همچو من
دود از هر جا که برخيزد قدمتگاه من است
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد کليم
هر چه جانکاه است در اين راه، دلخواه من است