نوبهار آيينه طبع سخنساز من است
برگ گل چون عندليبان پرده ساز من است
ناله مستانه من بيخودي مي آورد
هر که از خود مي دود بيرون به آواز من است
چون صدف، آبي که دارد گوهر من در گره
همچو سيل نوبهاران خانه پرداز من است
خار صحراي علايق نيست دامنگير من
گردبادم، ريشه من بال پرواز من است
چون صدف نتوان به تيغ از هم جدا کردن لبم
خون خود را مي خورد آن کس که غماز من است
از نظر بازي شود روشن دل تاريک من
روزن غمخانه من ديده باز من است
از نگاهي مي توان صائب مرا تسخير کرد
هر که را مژگان گيرايي است شهباز من است