خنده دزديدن به دل گل در گريبان کردن است
لب گشودن رخنه در ديار بستان کردن است
تنگ خلقي را به همواري مبدل ساختن
چشم تنگ مور را ملک سليمان کردن است
گريه را در آستين دزديدن از چشم بدان
شور محشر را حصاري در نمکدان کردن است
گفتگوي حق دريغ از حق پرستان داشتن
يوسف بي جرم را محبوس زندان کردن است
خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم
آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است
پرده پوشيدن به عيب خويش پيش اهل دل
زشتي رخسار از آيينه پنهان کردن است
در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن
در قفس برق جهانسوز از نيستان کردن است
مهر خاموشي به لب پيش سخن چينان زدن
خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است
از خموشي مي شود سي پاره قرآن تمام
گفتگو جمعيت دل را پريشان کردن است
در بساط خاک گنجي را که مي بايد نهفت
ريزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
پشت پا بر گنج گوهر با تهيدستي زدن
در جنون پهلو تهي از سنگ طفلان کردن است
باده روشن کشيدن در کنار لاله زار
شمع روشن بر سر خاک شهيدان کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گرديدن طرف
موم را سر پنجه با خورشيد تابان کردن است
عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن
در ته دامن شميم عود پنهان کردن است