جان نثار يار کردن خاک را زر کردن است
قطره ناچيز را درياي گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگي از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ريختن
در گذار سيل بي زنهار لنگر کردن است
همچو ماهي فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خويشتن انشاي محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پيش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گرديدن طرف
موم را سر پنجه با خورشيد انور کردن است
خاکساري را بدل با سرفرازي ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافيت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوي سايه در صحراي محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختيار
بهر شير دايه ترک شير مادر کردن است
همچو بيدردان ز خون دل به مي قانع شدن
با کف بي مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روي زمين هر دانه اي را حاصلي
حاصل کوچکدلي دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پيش خوي آتشين گلرخان
عودهاي خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقي بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نيک بختان نيستند ايمن ز چشم شور چرخ
شوربختي ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نيش پشگان
کار فيل کوه پيکر خاک بر سر کردن است
از زمين گيري برآرد ترک دنيا روح را
سکه رايج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتي رو شدن
صبر بر لب تشنگي با آب کوثر کردن است
جوهر چين جبهه وا کرده را در کار نيست
صفحه آيينه مستغني ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون مي لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آيينه کردن بي حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشي زدن بر لب درين وحشت سرا
کام تلخ خويش صائب تنگ شکر کردن است