تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پيکان، دعاي جوشن است
دست خالي در محيط مايه دار عشق نيست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگاني برنخورد
راحتي گر هست کفش تنگ را در کندن است
نور عشق از رهگذار داغ مي افتد به دل
خانه دربسته دل را همين يک روزن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمين گيريم، دل در رفتن است
مي کند کار شراب تلخ، آب بي لجام
اين سخن از مستي ارباب دولت روشن است
نفس سرکش چون غني شد راه را گم مي کند
تنگدستي در حقيقت رايض اين توسن است
خوشه چين از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دايم در کمين خرمن است
ناله مظلوم در ظالم سرايت مي کند
زين سبب در خانه زنجير دايم شيون است
سايه خورشيد کمتر مي شود وقت زوال
تنگ گيري اهل دولت را دليل رفتن است
تير کج را آرزوي سير رسوا مي کند
پرده پوش پاي خواب آلود طرف دامن است
گوشه گيري آب حيوان است بخت سبز را
ايمن از مردن بود فيروزه تا در معدن است
زير پا هرگز نبينم در سفر چون گردباد
چشم حيراني است هر چاهي که در راه من است
زهر دنيا گر چه کم مي گردد از ترياق عقل
بهترين افسون مار از دست خود افکندن است
تنگي از گردون ز ناهمواري خود مي کشي
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است
عاقلان را در زمين دانه سوز روزگار
بهترين تخمي که افشانند، دست افشاندن است
بيخودي دارد به روي دست خود چون گل مرا
ور نه خار اين بيابان تشنه خون من است
فارغم صائب ز نيرنگ خزان و نوبهار
من که چون آيينه باغ دلگشايم گلخن است