اتفاق دوستان با هم دعاي جوشن است
سختي از دوران نبيند دانه تا در خرمن است
سازگاري پيشه کن با مردم ناسازگار
تا شود يوسف ترا خاري که در پيراهن است
بينش هر دل درين عالم به قدر داغ اوست
روشنايي خانه تاريک را از روزن است
از دل بي آرزو، داريم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نيست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زير گردون نيست آسايش روان خلق را
ريگ تا در شيشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سينه خواب پريشان مي نهد
چون سبو دستي که در ميخانه بالين من است
هر که قانع شد به بوي گل، ز گل در پرده ماند
بوي پيراهن حجاب يوسف سيمين تن است
از اشارت مي شود آن پيکر سيمين کبود
موج بر آب لطيف اندام، بند آهن است
صافي سر چشمه صائب مي کند در جو اثر
هر سر مو چشم بينايي است گر دل روشن است