در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزني همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرويزن است
پاک گوهر را نباشد روزي از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم ياقوت تا در معدن است
تا لب ناني به دست آرم چه خونها مي خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بيژن است
گفتگوي عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پيش گوش سنگين گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آميخته است
شعله فريادي است تا آب و نمک در روغن است
چون نگيرد آه را دل در فضاي آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بي روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آيد برون؟
پاي خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار ديده ما آستين خواهد کشيد
آن که يک روشنگر او نکهت پيراهن است
رشته پيوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده مي افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقيم افتاده است
مردم از بهر چه مي گويند شب آبستن است؟
رزق بي کوشش نمي آيد به کف، حرف است اين
نيم ناني مي رسد تا نيم جاني در تن است
صبح کز خون صباحت روي خود را شسته است
داغ آن چاک گريبان و بياض گردن است
اين غزل را از حکيم غزنوي بشنو تمام
تا بداني نطق صائب پيش نطقش الکن است