حاصل شمشير برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستي خرمن ما را دعاي جوشن است
وقت ما از رخنه سهلي پريشان مي شود
جنت در بسته ما خانه بي روزن است
دست شستن از حيات عاريت در زندگي
قطره خود را به درياي بقا پيوستن است
نور مي گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشي نيست بهتر از سکوت
پاي خواب آلود بيدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه مي داري دريغ از خوشه چين
خرمني کز باد دستي جمع گردد خرمن است
دل درون سينه من همچو پيکان در بدن
مي نمايد ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب مي گشايم گاه گاه
ورنه باغ دلگشاي من نظر پوشيدن است