هستي دنياي فاني انتظار مردن است
ترک هستي ز انتظار نيستي وارستن است
تلخي مرگ طبيعي نيست جز ترک خودي
بيخودي اين زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بي روي سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکيان دنياي دون
خودنمايي ذره ناچيز را در روزن است
کعبه جويان زحمت شبگير بيجا مي کشند
چاره کوتاهي اين ره به خود پيچيدن است
از شکايت رخنه دل مي شود ناسورتر
بخيه اين زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهيدان شمع روشن کردن است
برگ سبزي نيست گردون را که زهرآلود نيست
روزي بي منت اين خوان، دل خود خوردن است
بي دل روشن ندارد نور آگاهي حواس
دل چو نوراني است هر مويي چراغ روشن است
هر کسي آنجاست از عالم که مي باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پيش غافل کاروان عمر چون ريگ روان
مي نمايد ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بي محل
هر که بيجا حرف مي گويد سزاي کشتن است
تنگدستان را ز قيد جسم بيرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پاي بيرون کردن است
پيش چرخ آهنين دل، عرض درد خويشتن
حلقه ديگر به زنجير جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا مي شود
مرهم خاري که رو پنهان نمايد سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دايم سبز باش
فال عرياني لباس عاريت پوشيدن است
داغ عالمسوز ما را ناخني در کار نيست
آتش خورشيد صائب بي نياز از دامن است