صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنيارد دانه بي حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بي قراران بيشتر از وصل لذت مي برند
شعله تا بر خويش مي جنبد شرر در منزل است
زهر جاي باده مي ريزد به جام دوستان
دوستي با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره اي زان حسن عالمگير نبود بي نصيب
ديده ما در غبار، آيينه ما در گل است
شعله جواله هاي هر شاخ گل را در قباست
آتشين رخساره اي هر لاله را در محمل است
کشور تدبير را زير و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشيروان عادل است
از سبکروحان به اقليم فنا پر راه نيست
موج تا بر خويش جنبيده است محو ساحل است
دل چه مي داند که قدرش چيست در ديوان عشق
يوسف ناديده مصر از قيمت خود غافل است
ارزن انجم نمي ريزد ز دستش بر زمين
از سپهر سفله روزي خواستن بي حاصل است