از پريشان خاطري دلهاي حيران فارغ است
ديده قرباني از خواب پريشان فارغ است
مي گزد اوضاع دنيا مردم آگاه را
پاي خواب آلوده از خار مغيلان فارغ است
نيست در دلهاي روشن آرزو را راه حرف
خانه پاک از فضولي هاي مهمان فارغ است
نااميدي سخت در دل ريشه اميد را
تخم آتش ديده از ناز بهاران فارغ است
هر که بر روي زمين چون مور فرمانش رواست
از بساط تنگ ميدان سليمان فارغ است
نيست جز تسليم درمان درد و داغ عشق را
نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است
حرص افزوني ندارد در دل خرسند راه
گوهر شاداب از درياي عمان فارغ است
همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام
اين صدف از انتظار ابر نيسان فارغ است
در جهان بيخودي، هر خار نبض گلشني است
عندليب مست از فکر گلستان فارغ است
طفل را دام تماشا مهد آسايش بود
دل زياد ما در آن زلف پريشان فارغ است
در تن خاکي نمي گيرد دل روشن قرار
اخگر از فکر اقامت در گريبان فارغ است
پاک گوهر را نيفزايد غرور از مال و جاه
آتش ياقوت از امداد دامان فارغ است
مغز چون کامل شود، از پوست گردد بي نياز
از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است
از جنون هر دل که تشريف برومندي نيافت
چون درخت بي ثمر از سنگ طفلان فارغ است
کي ز قتل ما شود دلگير صائب آن نگار؟
از غم خون شهيدان عيد قربان فارغ است