جان روشن را جهان در چشم بينا آتش است
شبنم بي تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تيغ است آب روشن اين صيدگاه
لاله بي داغ اين دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غير درد و داغ نيست
خرده رازي که دارد سنگ خارا آتش است
روي گرمي هرگز از گل عندليب ما نديد
اي خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نيست پرواي شکايت حسن عالمسوز را
طفل بازيگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بي رحمي است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبيني چهره تاريک دنيادار را
کي شود هرگز ترا روشن که دنيا آتش است؟
مي دهد اندوختن داغ پشيماني ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما مي کند صاحبدلان را گرم عشق
اين کباب خونچکان را سينه ما آتش است
چون سپند از بيم چشم بد همان را آتشيم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بي دردي است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پيري، چون به سرما آتش است
دل ز تاريکي نگردد اشک ريزان را سياه
ماهيان را در دل شب آب دريا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستي بجاست
چون سپند خام هر جا مي نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه مي بايد شدن
هر که را از سينه گرمي تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه اي نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خليل
باغها در پرده دارد، گر چه پيدا آتش است