مزد دست و تيغ قاتل چشم قرباني بس است
عذرخواه نقش از نقاش حيراني بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گير و دار موج
چون حباب شوخ چشم اين کاسه گرداني بس است
اينقدر تمهيد بهر دفع ما در کار نيست
خط راه اهل غيرت چين پيشاني بس است
خاکساران ايمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ويراني بس است
چشم پرسش از تو بي پروا ندارد هيچ کس
حال بيماران خود را اين که مي داني بس است
بي گناهي کم گناهي نيست در ديوان عفو
اي عزيزان، جرم يوسف پاکداماني بس است
نيست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوايي آيينه حيراني بس است
آفتاب زندگاني روي در زردي گذاشت
مشت آبي زن به روي خود، گرانجاني بس است
پاکدامانان حريف خار تهمت نيستند
شرم دار از غنچه اي بلبل، نواخواني بس است
چند صائب مي کني انديشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشيماني بس است