گر نباشد در نظر ليلي مرا هامون بس است
نقش پاي ناقه برگ عيش اين مجنون بس است
گر نسازد يوسفي هر روز گردون جلوه گر
تا قيامت خلق را آن حسن روزافزون بس است
در سواد آفرينش اي خداجو پر مپيچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است
وسعت مشرب ز منزل مي برد تنگي برون
در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است
گر به گل گيرد در ميخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب ميگون بس است
طعنه بي حاصلي بر سرو اي قمري مزن
برگ سبزي ارمغان مردم موزون بس است
در گلستان کرم نخلي ز بي آبي نماند
تا به کي خواهي دواندن ريشه، اي قارون بس است
در جواني هر چه کردي، گشت غفلت عذرخواه
صبح آگاهي ز پيري بردميد اکنون بس است
اينقدر استادگي اي آسمان در کار نيست
تشنه ما را کف آبي ازين جيحون بس است
خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است
ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است