مهر لب غماز را دامان پاک من بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پيراهن بس است
خار ديوارم، وبال دامن گل نيستم
رزق من نظاره خشکي ازين گلشن بس است
چون زليخا نيست چشم من به تشريف وصال
جامه پوشيده من، بوي پيراهن بس است
کرده ام طي رشته طول امل را چون گره
آب باريکي مرا در جوي چون سوزن بس است
گر نسازي تر دماغم را به پيغام وصال
نامه خشکي براي آب روي من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نيل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحي نيست در ظاهر مرا چون بيدلان
سخت جاني ها مرا زير قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نيارد عشق سنگين دل مرا
خارخار دل، گل جيب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالي کردم از بيگانگان
باعث تشويش خاطر، ديده روزن بس است
کهرباي قانع ما را نظر بر دانه نيست
چشم ما را برگ کاهي صائب از خرمن بس است