باده مرد افکن من معني روشن بس است
ساغر و ميناي من کلک و دوات من بس است
چون زليخا مشربان ما را تلاش قرب نيست
ديده يعقوب ما را بوي پيراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درين هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قيامت خونبهاي ما ازان وحشي غزال
اين که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روي شرم آلود را آرايشي در کار نيست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحي مرا چون بيدلان در کار نيست
سخت جاني زير پيراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلير
شرمگينان را نگهبان ديده روزن بس است
باعث دلسردي دلبستگان رنگ و بوي
دست خالي رفتن شبنم ازين گلشن بس است
مطلب از گلخن همين آيينه روشن کردن است
زير گردون چند باشي اي دل روشن، بس است
تنگتر از آستين گرديد هنگام سفر
تا به کي خواهد کشيدن پاي در دامن، بس است
رشته تابي بر سبکروحان گراني مي کند
سد راه عيسي از بالا روي سوزن بس است
نيست جز ملک رضا دارالاماني خاک را
چند صائب دور خواهي بود ازان مأمن، بس است