گوش گيران قفس را نکهت گلشن بس است
ديده کنعانيان را بوي پيراهن بس است
ظلمت شب هاي غم را لشکري در کار نيست
اين سياهي را فروغ باده روشن بس است
عقل بيجا مي کند پا از گليم خود دراز
ذره را ميدان جولان ديده روزن بس است
از تنزل مي توان دادن فلک را خاکمال
خاکساري سد راه جرأت دشمن بس است
سيليي خاموش سازد طفل بازيگوش را
عقل دعوي دار را يک رطل مرد افکن بس است
چون نباشد دل به جاي خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پيراهن بس است
نيست صائب ديده ما بر فروغ عاريت
بي کسان را شمع بالين ديده روشن بس است