شاهد مستوري گل قطره شبنم بس است
چهره مريم دليل عصمت مريم بس است
مشت آبي مي کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکي پي ويراني عالم بس است
طفل را حال پدر آيينه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بني آدم بس است
گو ندارد ماتم ما بي کسان را هيچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است
ترک احسان است احسان پيش ما آزادگان
طي کند آوازه احسان خود حاتم بس است
بعد ازين دوران شهرت از سفالين جام ماست
تا به کي در دور باشد نام جام جم، بس است!
بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است
شاهد خودبيني خوبان درين بستانسرا
بر سر زانوي گل، آيينه شبنم بس است
خامشي آرد پريزادان معني را به دام
توشه غواص گوهرجوي، پاس دم بس است
زود سيري هاي دولت را اگر خواهي دليل
از سليمان روي پنهان کردن خاتم بس است
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معني را ز عالم نام چون خاتم بس است