تلخي عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ نااميدي لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شيرين، پيام تلخ هم
بهر تسکين دل اميدوار ما بس است
گر ز دلسوزي نيارد کس به خاک ما چراغ
خارخاري از گلستان يادگار ما بس است
گر ز خون ما نگيرد دست شيرين در نگار
تيشه مردانه ما دستيار ما بس است
گر ز خوي آتشين، دوزخ به ما تندي کند
مشت آبي از جبين شرمسار ما بس است
ما کز آب روي خود داريم باغ خويش سبز
سرکشي سرو کنار جويبار ما بس است
مي شود دست نوازش مهر لب خميازه را
برگ تاکي از پي دفع خمار ما بس است
تيغ ها را کند مي سازد سپر انداختن
مهر خاموشي ز آفتها حصار ما بس است
بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رويان دشمن آيينه هاي روشنند
حرف را بي پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آيين شکار آموختيم
از غزالان گوشه چشمي شکار ما بس است
از دل ما آشنايي بار غم گر بر نداشت
اين که دوشي نيست صائب زير بار ما بس است