نوخطي از تازه رويان جهان ما را بس است
برگ سبزي زان بهار بي خزان ما را بس است
موشکافان را کتاب و دفتري در کار نيست
مصرع پيچيده موي ميان ما را بس است
ناز اگر استادگي در ميوه تر مي کند
سايه خشکي ازان نخل جوان ما را بس است
همچو طوق قمريان آغوش ما گستاخ نيست
جلوه اي از دور ازان سرو روان ما را بس است
نوش آن لب گر زيادست از دهان تلخ ما
حرف تلخي زان لب شکرفشان ما را بس است
خوشه چين خرمن گل چون هوسناکان نه ايم
مشت خاشاکي براي آشيان ما را بس است
در زمين پاک ما ريگ روان حرص نيست
قطره اي زان چهره شبنم فشان ما را بس است
برگ عيش بوستان بادا به بي دردان حلال
بويي از گل چون نسيم ناتوان ما را بس است
گر اشارت نيست، با چين جبين هم قانعيم
تير تخشي زان کمان ابروان ما را بس است
گر نپيچد بوسه در مکتوب آن بيدادگر
نامه خشکي تسلي بخش جان ما را بس است
لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند
چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است
نارسايي گر کند تيغ زبان در عرض حال
گريه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است
از هم آوازان اگر خالي شد اين بستانسرا
خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است