در خم آن زلف دلها را سرود ديگرست
شعله آواز را در شب نمود ديگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در ميان اهل دل گفت و شنود ديگرست
حرف سايل سبز کردن گر چه باشد از کرم
حفظ آب روي اهل فقر جود ديگرست
در طريقت هستي هر کس به قدر نيستي است
بي وجودان را درين ديوان وجود ديگرست
مي توان يک عمر پوشيدن که باشد تازه رو
کسوت عريان تني را تار و پود ديگرست
چشم بد بسيار دارد در کمين آزادگي
طوق قمري سرو را چشم حسود ديگرست
گر چه دارد سودها آسودگي از باج و خرج
در زيان گشتن شريک خلق سود ديگرست
جاي هر سنگ ملامت بر تن مجنون من
بخت ناساز دگر، چرخ کبود ديگرست
زنده مي گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود ديگرست