هر نقاب روي جانان را نقاب ديگرست
هر حجابي را که طي کردي حجاب ديگرست
نااميدي را به نوميدي مداوا مي کنند
هر سرابي را درين وادي سراب ديگرست
هر پريشان جلوه اي ما را نمي آرد به وجد
ذره ما در کمين آفتاب ديگرست
گو جبين مي فروشان سرکه نفروشد به ما
مستي ما همچو منصور از شراب ديگرست
گل براي ما عبث خود را بر آتش مي زند
چاره دردسر ما از گلاب ديگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بيرون ميا
بزم ما را روشني از ماهتاب ديگرست
کرد آخر صحبت يوسف زليخا را جوان
بعد پيري عشق را عهد شباب ديگرست
ناخوشي هاي جهان را بيشتر خوش مي کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب ديگرست
از بياض گردن خوبان تلاوت مي کنند
ساده لوحان محبت را کتاب ديگرست
ديده اميد ما بر دولت بيدار نيست
فتح باب ما ز چشم نيمخواب ديگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود مي برند
صائب اين لب تشنگي ما را ز آب ديگرست