از نسيم آن زلف مشک افشان سبک جولانترست
از صدف آن غنچه سيراب خوش دندانترست
گر چه زلف عنبرين پر پيچ و تاب افتاده است
پيش ما نازک خيالان آن کمر پيچانترست
نيست هر چند از لباس گل جدايي رنگ را
جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست
لطف معني را لباس لفظ رسوا مي کند
در ته پيراهن آن سيمين بدن عريانترست
پرده داري مي کند شرم از عرق آن چهره را
ورنه صد پيراهن از گل روي او خندانترست
گر چه از آيينه آتش زير پا دارد گهر
بر جبين او عرق بسيار خوش جولانترست
نيست زير حلقه هاي زلف غير از خال يار
مرکز شوخي که از پرگار سرگردانترست
مرد ميدان نيست طوطي، ورنه از صد رهگذر
صفحه آن روي از آيينه خوش ميدانترست
قوت گيرايي شهباز در سرپنجه است
زود مي چسبد به دل چشمي که خوش مژگانترست
پرده شرم و نقاب عصمتي در کار نيست
چشم ما صد پرده از قربانيان حيرانترست
چون ز آتش مي شود پشت کمان سخت نرم
در سر مستي چرا آن شوخ نافرمانترست؟
ناله صاحبدلان را بيشتر باشد اثر
رخنه در خارا کند تيري که خوش پيکانترست
در طلب ما بي زبانان امت پروانه ايم
سوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترست
از تهيدستي شود اميد صاحب دستگاه
حرص نان بيش است پيري را که بي دندانترست
تا زبان حال را فهميده ايم از فيض عشق
غنچه از منقار بلبل پيش ما نالانترست
از سر منصور شور عشق کي بيرون رود؟
از سر دار فنا بسيار بي سامانترست
ما رگ ابر بهاران را مکرر ديده ايم
خامه صائب به صد معني گهر افشانترست