عشرت روي زمين در چرب نرمي مضمرست
رشته هموار را بالين و بستر گوهرست
مي روند از جا سبک مغزان ز دنياي خسيس
برگ کاهي کهرباي حرص را بال و پرست
تا نسوزد آرزو در دل نگردد سينه صاف
سرمه بينايي آيينه از خاکسترست
زينت ظاهر کند محضر به خون خود درست
حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست
مهر بر لب زن که چون منصور با اين باطلان
هر که گويد حرف حق بي پرده، دارش منبرست
مي خلد در ديده ها دستي که از ريزش تهي است
خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست
مي گشايد هر که چون ناخن گره از کار خلق
مي کند نشو و نما هر چند تيغش بر سرست
بر چراغ ما که مي ميرد براي خامشي
سايه دست حمايت آستين صرصرست
بي خموشي در حريم قرب نتوان بار يافت
حلقه را از هرزه نالي جاي بيرون درست
ديده بيدار، صائب مي برد فيض از جهان
هر چه مينا جمع مي سازد براي ساغرست