دل چنين زار و نزار از اختر بد گوهرست
شعله لاغر اين چنين از چشم تنگ مجمرست
نيست غافل گلشن از احوال بيرون ماندگان
رخنه ديوار بهر مرغ بي بال و پرست
من که دارم تکيه بر شمشير چون سازم، که چرخ
غوطه در خون مي دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
ديده روزن به چشم من دهان اژدرست
مي خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حيوان از تغافل هاي خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بيرون کرده ايم
بوته خاري به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آيينه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بي نياز آيينه ام از صيقل و خاکسترست
آفتاب هر کسي از مشرقي آيد برون
مي پرستان را دهان شيشه مي خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهي مرا؟
شعله جواله خونين دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پيرهن از رشک رويت اخگرست
مي چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطي کلک ترا منقار گويا شکرست