عاشق پروانه مشرب را چه پرواي سرست؟
رشته اين شمع بي پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم هاي عالم را پريشان مي کند
چين ابروي غضب شيرازه دردسرست
خيره چشمان را نباشد در حريم حسن راه
از دو چشم شوخ، جاي حلقه بيرون درست
روغن از چشم سمندر مي کشد آن شعله خوي
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
مي کند جولان به بال عشق، شوخي هاي حسن
شمع بي پروانه چون گرديد تير بي پرست
مي توان خورشيد را در ابر ديدن بي حجاب
بي نقابي چهره او را نقاب ديگرست
از شکوه بحر ترسيده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمي زيادت مي کند
التفات عام، بسيار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دايم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشي است
گوشه امني اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمي سينه صافان را نمي آيد به کار
چون شود آيينه آهن بي نياز از جوهرست
روح بيجا از شکست جسم مي لرزد به خويش
پسته چون از پوست مي آيد برون در شکرست
مرد هيهات است آميزد به اين ناشسته روي
تا به دامان قيامت دختر رز دخترست
صافي دل گوهر بحر وجود آدمي است
ساحل اين بحر را خلق ملايم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوريا در ششدرست
حسن بالادست را آرايشي چون عشق نيست
طوق قمري سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادي سراسر مي رود
هر که را چون سکه پشت بي نيازي بر زرست
اين پريشاني دل از فکر پريشان مي کشد
قطره ما خويش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه يکدست است افکار جهان پيماي او
اين غزل از جمله اشعار صائب بهترست