دوربين خونين جگر از نظم احوال خودست
روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست
شيشه اي کز طاق افتد بشکند، چون آسمان
از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟
خاکساري شد حصار از ديده بدبين مرا
گوهر از گرد يتيمي پرده حال خودست
عقده حرص از مرور زندگي گردد زياد
شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست
نيش باشد قسمت زنبور از درياي شهد
ممسک از قهر خدا بي بهره از مال خودست
مي کند در راه خود دام گرفتاري به خاک
ديده هر کس که چون طاوس دنبال خودست
کاملان از عيب خود بيش از هنر يابند فيض
بهره طاوس از پا، بيش از بال خودست
از کنار آب حيوان باز گردد خشک لب
چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست
نيست خصمي آدمي را غير خود چون عنکبوت
دام راه هر کسي از تار آمال خودست
دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها
بي سبب صائب به فکر خون پامال خودست