اهل معني را تماشا مانع جمعيت است
حلقه چشمي که شد حيران، کمند وحدت است
عالم بي انقلابي هست اگر زير فلک
پيش ارباب نظر دارالامان حيرت است
از پريشان گردي نظاره دل صد پاره است
جمع چون گردد نگه، شيرازه جمعيت است
گوشه گيري مي کند روشن دل تاريک را
حاصل بيهوده گردي ها غبار کلفت است
در شکارستان دنيا آنچه مي بايد گفت
شاهباز ديده روشندلان را، عبرت است
حلقه دامي که باشد خوردن دل دانه اش
پيش ارباب بصيرت حلقه جمعيت است
تيغ لنگردار باشد بر سر آزادگان
سايه بال هما هر چند چتر دولت است
نعمتي کز شکر عاجز مي کند گفتار را
در جهان آفرينش، صحت و امنيت است
پيش ازان کز طبل رحلت دست و پا را گم کني
زاد راهي جمع کن اي بي خبر تا فرصت است
از بهار نوجواني آنچه بر جا مانده است
در بساط من همين خواب گران غفلت است
خانه بردوشي علاج سيل آفت مي کند
وعده گاه مردم بيکار کنج عزلت است
ناخن و منقار شاهين از کجي گيرا بود
رشوت از مردم گرفتن بر کجي ها حجت است
کاروان را گر چه در دنبال مي باشد غبار
گردخواري پيش خيز کاروان عزت است
شکوه هر کس مي کند صائب ز درد و داغ عشق
مشت خاکي بر دهانش زن که کافر نعمت است