دامن صحراي وحشت خاک دامنگير ماست
حلقه چشم غزالان حلقه زنجير ماست
در نظر واکردني بيرون ز گردون مي رويم
چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخير ماست
از هوس هر دم به رنگي جلوه آرا مي شويم
از پر طاوس، گويا خامه تصوير ماست
از قناعت دستگاه شکر مي گردد وسيع
کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سير ماست
دانه اي کز دام افزون است در گيرندگي
پيش ارباب بصيرت سبحه تزوير ماست
بحر تا سيلاب را صافي نسازد بحر نيست
هر که ما را در جواني پير سازد، پير ماست
نيست دربست و گشاد خويش ما را اختيار
بهله دست قضا سرپنجه تدبير ماست
يک سر مو نيست صائب کوتهي در زلف يار
دوري اين راه از کوتاهي شبگير ماست